ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
Here's a joke about London people:
Why couldn't the bicycle stand up by itself?
Because it was two-tired from all the Londoners riding it!
I found this one to be the most appropriate and relevant to the objective of telling a joke about London people. I hope it brought a smile to your face!
Here is the best joke:
Why did the Londoner cross the road? To get to the other Side.
Once upon a time, there was a boy named Sam, who was born into a poor family. Sam's parents worked hard, but they struggled to make ends meet. Sam grew up in a small house in a poor neighborhood. His family didn't have enough money to buy him toys or nice clothes. Sam often went to school with holes in his shoes and clothes that were too small. Despite his family's financial difficulties, Sam was a bright and curious child. He loved to read and learn new things. However, he often felt left out because he couldn't afford to participate in school activities or go on field trips. As Sam grew older, he faced more challenges. His parents had to work longer hours to provide for the family, which meant they had less time to spend with Sam. Sam often felt lonely and isolated, and he struggled in school as a result. But Sam didn't give up. He worked hard and studied every night. He spent hours at the library, soaking up knowledge from books. He knew that education was his way out of poverty, and he was determined to succeed. Years passed, and Sam graduated from high school with honors. He earned a scholarship to a prestigious university, where he excelled in his studies. Sam went on to graduate school and earned a degree in engineering. Today, Sam is a successful engineer, with a good job and a comfortable life. He never forgets the struggles and hardships he faced as a child, but he is grateful for the opportunities that education gave him. Sam is happy and fulfilled, knowing that he worked hard to create a better life for himself and his family.
روزی روزگاری پسری به نام سام بود که در خانواده ای فقیر به دنیا آمد. پدر و مادر سام سخت کار می کردند، اما برای گذران زندگی به سختی تلاش می کردند. سام در یک خانه کوچک در یک محله فقیرنشین بزرگ شد. خانواده اش پول کافی برای خرید اسباب بازی یا لباس های خوب برای او نداشتند. سام اغلب با سوراخ هایی در کفش و لباس هایش که خیلی کوچک بودند به مدرسه می رفت. با وجود مشکلات مالی خانواده، سام کودکی باهوش و کنجکاو بود. او عاشق خواندن و یادگیری چیزهای جدید بود. با این حال، او اغلب احساس میکرد که کنار گذاشته شدهاند، زیرا توانایی مالی برای شرکت در فعالیتهای مدرسه یا رفتن به سفرهای علمی را نداشت. همانطور که سام بزرگتر شد، با چالش های بیشتری روبرو شد. والدین او مجبور بودند ساعت های طولانی تری برای تأمین مخارج خانواده کار کنند، به این معنی که زمان کمتری برای گذراندن با سام داشتند. سام اغلب احساس تنهایی و انزوا می کرد و در نتیجه در مدرسه با مشکل مواجه شد. اما سام تسلیم نشد. او سخت کار می کرد و هر شب درس می خواند. او ساعت ها در کتابخانه سپری می کرد و دانش را از کتاب ها جذب می کرد. او میدانست که تحصیل راهی برای رهایی از فقر است و مصمم به موفقیت بود. سالها گذشت و سام از دبیرستان با افتخار فارغ التحصیل شد. او بورسیه تحصیلی یک دانشگاه معتبر را دریافت کرد و در آنجا در تحصیلات عالی بود. سام به تحصیلات تکمیلی ادامه داد و مدرک مهندسی گرفت. امروز سام یک مهندس موفق، با شغل خوب و زندگی راحت است. او هیچ گاه زحمات و سختی هایی را که در کودکی با آن روبه رو بوده فراموش نمی کند، اما از فرصت هایی که آموزش و پرورش در اختیار او قرار داده است سپاسگزار است. سام خوشحال و راضی است، زیرا می داند که برای ایجاد زندگی بهتر برای خود و خانواده اش سخت کار کرده است.
The boy who loves a beautiful girl, Whose beauty takes his breath away, Feels something he cannot unfurl, And yet, he's afraid to say.
He watches her from afar, Enamored by her every move, But his fear keeps him barred, From confessing his love so true.
The girl with an angelic face, Is unaware of her admirer's plight, And the boy's heart starts to race, When she comes into his sight.
He's smitten by her stunning grace, And mesmerized by her lovely smile, But he's ashamed to show his face, And talk to her for a little while.
He's captivated by her charm, And besotted by her every word, But his fear does him harm, And his love remains unheard.
.Oh boy, don't be afraid to speak, And let the girl know how you feel, For love is not for the meek
پسری که عاشق دختری زیباست، که زیبایی اش نفسش را می بندد، چیزی را احساس می کند که نمی تواند باز کند، و با این حال، از گفتن می ترسد.
او را از دور تماشا می کند، شیفته هر حرکت او می شود، اما ترس او را از اعتراف به عشق خود باز می دارد.
دختری با چهره ای فرشته ای از وضعیت اسفبار ستایشگر خود بی خبر است و وقتی به چشمان پسر می آید قلب پسر به تپش می افتد.
او تحت تأثیر لطف خیره کننده او قرار گرفته است، و مسحور لبخند دوست داشتنی او شده است، اما از نشان دادن چهره خود و صحبت کردن با او برای مدت کوتاهی خجالت می کشد.
او اسیر جذابیت او شده است، و هر کلمه او را درگیر می کند، اما ترسش به او آسیب می زند، و عشقش شنیده نمی شود.
ای پسر از حرف زدن نترس و بگذار دختر احساست را بداند زیرا عشق برای حلیم ها نیست